آزادی، درس اول مدرسه

افسانه اسکویی 

پیام خانم مریم _ رجوی به ‌مناسبت آغاز سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۳  درس اول، درس آزادی وپرداختن بهای آزادی است.

درکلاس درس آقامعلم منتظر بود. نگاهی به چهره های پاک ومعصوم شاگردان انداخت. نفسش را که درسینه حبس کرده بود، بیرون داد. باعزمی راسخ ونگاهی متفکرانه وقلبی پراز عشق وامید بر تخته سیاه با گچی سفید نوشت:

فرزاد کمانگر، معلم کرد ایرانی، در سحرگاه روز یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹ اعدام شد 

درس اول: آزادی

شفق خونین رنگ صبح، در دل عالم ناپدید می شد وجایش را طلیعه های خورشید تابان با گرمای هستی بخش می گرفت.
باد پاییزی نوید باز شدن مدرسه ها را می داد وریزش برگ های زرد درختان زمزمه تحصیل علم و دانش درگوش بچه ها ی بازیگوش می کرد.

یک ساعت دیگر مدارس بازمی شدند. آقا معلم درراه مدرسه به این فکربود که درس اول را از کجا وچگونه آغاز کند.

با یادی از امیرکبیر بزرگ، بنیانگذار مدرسه دارالفنون که هرسال زنگ مدرسه ها به یادش بصدا در می آمدند وآوای علم ودانش وآگاهی درسراسر ایران می دادند ویا با یادی از میرزاکوچک خان، مصدق وصمد بهرنگی معلمان بزرگ راه آزادی؟

درسراشیبی های افکارش غوطه می خورد که نگاهش به دختر بچه هایی افتاد با روپوش های بلند ومقنعه های سورمه ای. روپوش ها اکثرآ کهنه بودند، همینطور کیف ها وکفش ها رنگ و روی تازه ای نداشتند. اکثر صورت ها تکیده و چهره ها رنگ پریده بودند. نگاه های نگران ومضطرب، چشم های معصوم ومنتظر ودل هایی پر امید.

آقا معلم زمانی را به خاطر آورد که او به مدرسه می رفت. اکثر بچه ها لباس ها و کیف وکفش های نو داشتند. چهرها ی شاد وخندان وبندر ت غمگین بودند.

لیوان های آبخوری سه رنگ پرچم ایران که تا می شدند ودر کیف جای می گرفتند. خط کش ها و خودکار ومداد و دفترهای نو و آروزی یک سال پر از موفقیت …

کتاب ها ی جلد شده وآماده ….

برادرش را بیاد آورد که اول مهر همیشه با هم به مدرسه می رفتند. برادرش احمد، بسیار مهربان بود. سالی را به خاطر آورد که اولین بار بدون برادرش به مدرسه رفته بود زیرا که احمد سال اول دانشگاه را شروع کرده بود. پس از چند ماهی که ازشروع درس می گذشت، ساواک شاه او را به جرم شرکت درتظاهرات دانشجویی ومخل مصالح مملکت، با عده ای دیگر دستگیر کرد واو پس از چندی هرگز برادرش را ندید.

آهی که معلم کشید درفضای شهر به بلندی ها رسید وغمی که بردلش مانده بود، هنوز تازگی روزاول راداشت.

ازچهارراهی عبورکرد. سیل مردم درتلاطم رفت وآمد بود.

چشمش به پسر بچه ای افتاد، گوشه ای ازدیوار روی کارتونی پاره پاره، نشسته ودرحالی که بسته های آدامس وشکلات راجابجا می کرد با صدای ضعیفی فریاد آدامس وشکلات داریم، سر می داد.

کمی که دقت کرد، پسرک راشناخت. بله این حسن بود. پسر باهوش ودرس خوانی که نان آورخانواده شده بود.

سال پیش را به خاطر آورد که حسن بعد از سه روز بی غذایی چگونه یک روز در سر کلاس درس از حال رفته بود. دوسال پیشتر پدرحسن را به بهانه ای از سرکار برده بودند وهنوز در زندان بود. پدر حسن برای معالجه همسر مریضش مقروض شده بود ونتوانسته بود بدهی اش را بپردازد.

مادر بیمار او هنوز برای تآمین امرار معاش و پرداخت بدهی از صبح تا غروب کارمی کرد ولی هرگز این بدهی تمامی نداشت.

حسن این ها رابرای معلم تعریف کرده بود که توضیح بدهد که چرا سال آینده نمی تواند به مدرسه بیاید.

بیزاریآقامعلم از خودش که نمی توانست کار ی کند یا اینکه نمی دانست که چه کار باید بکند، مانند سرمای باد پاییزی لرزه به اندامش می انداخت وقدم ها از تپش قلبش فراتر می رفتند.

چشمش به اطلاعیه ای بردیوار افتاد که حاکی از فوت ناگهانی آشنایی، بود وتوجه اش را جلب کرد. دوباره به فکر فرو رفت.

سال پیش چند روزی از گشایش مدرسه ها نگذشته بود که تعدادی شخصی آمدند و همکارش آفاق را ازمدرسه بردند.بعد ازیک هفته سوال و جواب دوباره او را خواسته بودند ولیکن این باربه خانه رفته بودند کهآفاق هم با سیمهای لخت برق، خودش را به جریان برق قوی وصل کرده بود تا داغ اسارت را بر دل آنها بگذارد…

سیلی سنگین باد پاییزی را به صورتش حس می کرد ومی کوشید در خیابان جلوی سرازیری اشکش رابگیرد وبغضش را قورت دهد.

با نزدیک تر شدن به مدرسه، شاگردانش را می دید که سلام می کردند.

سرو وضعشان تعریفی نداشت و شادابی تابستانی خوش درسیمایشان دیده نمی شد.

هرچه بیشتر وبیشترمی رفت از خودش دورتر می شد وبا اندیشه های جدیدش صمیمی تر. براستی زنگ های مدرسه چه می گویند؟ برای چه کسی به صد ا درمی آیند؟ آ یا زنگ ها می گویند بچه ها ی گرسنه بیایید فارسی و ریاضی بخوانید؟ یا با علم ودانش شکم های گرسنه تان را سیرکنید؟

یا حساب وکتاب، شب ها که گرسنه می خوابید، برایتان شام می شود؟ یا فار سی، لباس های کثیف وکهنه تا ن را نو می کند؟ ومدرسه ودیوارهایش جای محبت پدرزندانی ومادر بیمار را برایتان پر می کند؟

با خوداندیشید که چگونه به این کودکان جای خالی دوستانی راکه امروزدرخیابان ها مشغول به دست فروشی وگدایی شده اند را توضیح دهد؟ اعدام مردان وسنگسار زنان در خیابان ها وکوچه ها ومحله ها را چگونه توجیه کند؟ اینکه تحصیل کرده ها در زندانند واعتیاد و بیکاری گریبان جوانان راگرفته چگونه می تواند تضمین کند که فردا نوبت آنها نیست که پادویی کنند یا درخیابان ها دستگیرشوند ویا به عزای والدین حلق آویزشان بنشینند؟

آقامعلم تاریخ را درلابلای اندیشه اش ورق می زد. به زمانی می اندیشد که امیرکبیر زنگ مدرسه را اولین باربه این امید بصدادرآورد که روزی مردم ایران با سواد شوند وهرچه بیشتر درراه علم وصنعت قدم بردارند تا میهن آباد ومستقل داشته باشند. میرزاکوچکخان، مصدق، فاطمی، کریم پورشیرازی، صمد بهرنگی درپشت همین میزها آزادی را آموخته بودند ومعلمانی شدند که جانشان را فدای آزادی کردند. آری، زنگ های مدرسه خبر از آزادی وصلح و پیروزی خلق ستمدیده می دهند که سال هاست به گوش نمی رسد.

آری، ازپشت همین میزهاست که آزادگانی برخاستند وقلم را برزمین نهادند تا سلاح بردوش علیه شب سیاه مبارزه کنند. آنان، معلمان راستین بشریت، رهسپار روشنایی ها شدند و درقلب مردم جای گرفتند.

آقامعلم تصمیم خودش را گرفته بود وحالا می دانست که درس اول را با چه آغاز کند. همراه زنگ مدرسه، ناقوس آزادی در مدرسه وطن ما، طنین افکند. بچه ها با هجوم به کلاس های درس می رفتند وبهم تنه می زدند ومعلوم نبود که چرا عجله دارند وازهم سبقت می گیرند.

در کلاس درس، آقامعلم منتظر بود. نگاهی به چهره های پاک ومعصوم شاگردان انداخت. نفسش را که درسینه حبس کرده بود، بیرون داد. باعزمی راسخ و نگاهی متفکرانه و قلبی پراز عشق وامید بر تخته سیاه با گچی سفید نوشت:

درس اول:

بچه ها ساکت با چشمانی کنجکاو حرکت دست آقا معلم را دنبال می کردند،

آزادی

سپس معلم شعری از فرخییزدی خواند:

تپیدن های دلها ناله شد آهسته آهسته

رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد

شروع سال تحصیلی را به بچه ها تبریک گفت. لحظه ای سکوت، تمامی کلاس وقلب شاگردان را تسخیرکرده بود.

آنگاه همگی نگاهشان را به خورشید بیرون از پنجره دوختند که بر سراسر ایران طلیعه گسترد ه بود.