خون مهسا می شود گُل
جمشید پیمان ماهِ غمگین میبُرَد گیسوش میشوَد شوریده دل؛ مهتاب دشت وَ کوه وُ درّه وُ دریا و جنگل سَربه سَر، آشفته جان، شوریده و بیتاب از فرازبامهای پرتلاطم شعله می بارد بروی شهر شهر میغُرّد، می زَنَد فریاد: ای جلّاد، ننگات باد! سطح داغ و تیرهی آسفالت از ستارهادامه