اِذا جاءَ خورشیدِ چشمانِ تو
جمشید پیمان، پُر از غم دل وُ، دیدهام پُرغبار شبام تیره بود وُ تهی از شرار ز سرمایِ بی پیر، جان در شکنج نبودم امیدی که آید بهار گشوده پر وُ بال در آسمان هیولایِ ظلمت، کران در کران نه از ماه رَدّی بجا مانده بود نه کَس داشت ازادامه